ترامپ،خودکامگی در پوستین دموکراسی
برخی از محققان مردد اند که ترامپ را به عنوان یک «فاشیست» توصیف کنند یا در عوض او را نماینگر «پوپولیسم» (عوام فریبی) بدانند. با این همه، صرف مفاهیم فاشیسم و پوپولیسم نمیتواند ما را در فهم دونالد ترامپ یاریگر باشد. مشخصاً مفهوم «خودکامگی»(tyranny) -در معنایی که نزد فیلسوفان یونان باستان مراد است- کارا است. ممکن است «خودکامگی» همچون توهینی از اهانتهای حزبی علیه ترامپ به نظر برسد. اما این اصطلاح همیشه واژهای سخیف نبوده است. اساساً این اصطلاح به حاکمانی اشاره دارد که قدرت را از مجرایی فرا قانونی (همچون لابیگری و دستهای پشت پرده) توأم با حمایت فقرا به دست آوردهاند. اما این بدان معنا نبوده که حاکم را بد بدانیم.
برای نمونه پیسیستراتوس (Pisistratus) حاکم یونانی را در نظر بگیرید. هرودوت(Herodotus) مورخ یونانی توضیح میدهد که چگونه پیسیستراتوس در سده 6 قبل از میلاد در آتن قدرت را به دست گرفت: او در یک سوء قصد ساختگی، مردم را مجاب نمود که به محافظانی نیاز دارد و در نهایت از همین محافظان جعلی برای به دست گرفتن قدرت بهره گرفت. با این حال هرودوت گزارش میدهد که پیسیستراتوس«حکومتی مبتنی بر قانون وضع کرد و امورات حکومت را به تمامه و به خوبی سامان داد». پیسیستراتوس «خودکامه» بود، ولی حاکم بدی نبود.
افلاطون نقد قویتری به «خودکامگی» دارد: او معتقد است که خودکامگی شکلی بد از حکومت است، اما مشخصاً نه به این دلیل که خودکامگان قدرت
را از طرق غیرمشروع به دست آوردهاند. مسأله بر سر نفس زایل شده شخص خودکامه است. چنین فردی به جای اهتمام و عشق ورزیدن به آنچه به راستی مهم است –یعنی حکمت و عدالت- در پی تأیید عوام و نیل به لذت جسمانی است. اما از آنجا که این انواع طرب زودگذر است، حاکم خودکامه هیچگاه احساس رضایت نخواهد کرد. او در پی لذت بیشتر و بیشتر است تا آنکه در «جنون» خویش منحط گردد.
مارک لیلا (Mark Lilla) ،نظریهپرداز سیاسی و استاد دانشگاه کلمبیا، اشاره میکند که این طرز تفکر در باب سیاست، اکنون برای ما نامأنوس شده است. دانشمندان علومسیاسی مدرن تمایل دارند به حکومت در چارچوب ساختارهای نهادی آن بیاندیشند. در مقابل، برای افلاطون خودکامگی یک حالت روانی است.
در جمهوری افلاطون، سقراط استدلال میکند که نفوس خودکامه، از دل دموکراسیها بر میآیند. این نفوس مشخصاً در میان پسران افراد برجستهای رایج است که برای خود منزلتی بیش از آنچه که دارند، قایلاند. خودکامگان هنگامی به قدرت میرسند که حمایت فقرا را به دست آورند و اغلب در این فرایند در مقابل طبقه نخبه خودشان میایستند. مشابهت این موضوع برای انتخابات 2016 روشن است.
با وجود نقدهای افلاطون از خودکامگان به عنوان ناراضیترینِ افراد و خودکامگی همچون بدترین نوع حکومت، به نظر میرسد او دلمشغول آن است که آیا چنین حکومتی میتواند در راستای مقاصد نیک مهار گردد. افلاطون دعوت دربار سیراکوس در سیسیل را جهت تعلیم جبار آن روزگار یعنی دیونوسیوس (Dionysius) پذیرفت. این تجربه نتیجه مطلوبی نداشت. طبق نظر پلوتارک (Plutarch) مورخ رومی، دیونوسیوس، افلاطون را از سیراکوس اخراج و دستور داد تا او را به جای برگرداندن به آتن به عنوان برده بفروشند.
دیگر فیلسوفان یونان به این امر اندیشیدهاند که آیا خودکامگان میتوانند به رغم خطرات آن، حاکمان خوبی باشند. گزنفون (Xenophon) ،معاصر افلاطون، در اثر معروفاش «هیرو یا تیرانیکوس» (جبار ماهر)، گفتوگویی میان شاعر حکیم «سیموندس» و «هیرو» حاکمِ خودکامه ارائه میدهد. هنگامی که هیرو شِکوایه میکند که او تیره روز و تنها است، سیموندسِ شاعر میگوید که او با عدالت ورزیدن و حکمرانی در جهت خیر عمومی میتواند به عزتنفس دست یابد. این توصیه، همزمان تمایلات حاکم خودکامه و نیازهای جامعه را برآورده میسازد.
ارسطو نیز پیشنهاداتی برای تعدیل حکومت خودکامه ارائه میدهد. طبق رأی ارسطو «حاکم خودکامه بایستی خویشتن را برای افراد تحت فرمانش نه بسان یک خودکامه بلکه همچون یک مدبر و پادشاه نشان دهد.» ارسطو معتقد بود که بهترین طریق حکمرانی برای شخص خودکامه آن است که همچون یک خودکامه حکومت نکند. ارسطو متذکر میشود که اگر حاکم
خودکامهای چنین عمل کند، قدرت او بقای بیشتر مییابد. او دریافت که آرگومان اخلاقی در شخص خودکامه کارگر نمیافتد از این رو خواست تا میل سیریناپذیر این شخص محترم شمرده شود.
تأملات یونانیان درباب خودکامگی، در علوم اجتماعی مدرن چندان جلوه نکرد تا اینکه مجادلهای در اواسط سده 20 میان دو نظریهپرداز سیاسی یعنی لئو اشتراوس (Leo Strauss) و الکساندر کوژو (Alexander Kojéve) درگرفت. این مجادلات ــ که یک دهه پس از جنگ جهانی دوم درگرفت و در کتابی تحت عنوان «درباب خودکامگی» گردآوری شد ــ صرفاً آکادمیک نبود. اشتراوس و کوژو هر دو آوارگانی از دیکتاتوریهای مدرن بودند: «اشتراوس» از آلمان نازی و «کوژو» از اتحاد جماهیر شوروی. اشتراوس از همکاری دانشگاهیان با هیتلر آزرده خاطر بود و معتقد بود که روشنفکران باید فاصله خود را با سیاست حفظ کنند. کوژو با اینکه خود ادعا میکرد که کششی به سمت استالین دارد، برای دولت فرانسه کار میکرد و نقش مهمی در تأسیس اتحادیه اروپا ایفا کرد.
به رغم توصیههای اشتراوس، این مضحک است که شماری از پیروان اشتراوس جزء مهمترین حامیان فکری ترامپ در طول مبارزات انتخاباتیاش بودهاند. این اشتراوسیهای ساحل غربی (این اصطلاح بیشتر به ایالتهای کالیفرنیا، اوریگان، نوادا و واشینگتن اطلاق میگردد) اعلامیه استقلال آمریکا را ارج مینهند، از آن جهت که این اعلامیه در برابر «استقرار حاکمیتی خودکامه بر سر این ایالتها» ایستادگی میکند. اما این همه ماجرا نیست، آنها همچنین بر اهمیت رهبری مقتدر در دوران بحران تأکید میورزند. بر این اساس، گاهی ممکن است برای حفظ دموکراسی، کمی خودکامگی ضروری باشد.
به زعم بسیاری از ناظران، سیاست آمریکایی مستعد آن است که شاهد زایش مجدد خودکامگی باشد. این مسأله صرفاً این پرسش دیرین را احیا میکند که: آیا حاکمیت فردی میتواند ابزاری برای رسیدن به غایات نیکو باشد (هدف وسیله را توجیه میکند؟)، یا آن ذاتاً فاسد است و کسانی را نیز که در آن مشارکت دارند فاسد میکند؟ گرچه یونانیان متوجه جذبه حاکمیتهای خودکامه بودند با این همه، به ما یادآور میشوند که نفوس زایل شده خطرناک هستند.
افلاطون در «نامه هفتم»، که پس از بازگشتش از دربار سیراکوس نوشته شده، اعلام میدارد که «در مورد کشور خواه زمام آن بهدست یک تن باشد و خواه به دست چندین تن، اگر زمامداران کشور در راهی موافق خرد گام بر دارند و در آن حال نیازمند راهنمایی باشند، مرد خردمند باید به یاری ایشان بشتابد و از راهنمایی دریغ نورزد». با این همه، افلاطون معتقد است که انسان خردمند و شهروندان نیک سرشت باید از خدمت به حاکمانی که قانون و عدالت را زیر پا میگذارند، امتناع کنند.
منبع:
The Washington Post
*استاد علومسیاسی دانشگاه جرج واشینگتن
- ۹۵/۱۱/۰۴